عشـــق از روز ازل بی ســــر و ســامانی بـود...
مـن چــه مـیدانم؟! و مـیداند؟! و مـیدانی؟! بـود...

از همــان روز که افـتــــاد به تو چــــشمانم...
سـرنوشـت مـنِ نفــرین شده ویــرانـی بـود...

مــاه و خـورشیــــد برایــم چـــه تفـاوت وقــتی...
بــی تو هــرصبح و شبـم ابـری و بارانـی بـود؟؟؟...

کـولیِ شب زده مـی گـفت به مـن بی تـــردیـد...
فــال فنجـــان دلـم سر بـه بیابانـی بـود!...

سـوختـم بیشتـر از دیـده ی یعقـوبـی کـه...
سالـها گـمشـده اش یوسـف کنعـانـی بـود...

رد شـدی ثـانیـه ای از دل مـن...مـن امــا...
بـــم شـدم،سـربـه سـرم لـرزش و ویـرانـی بـود...

عـکـس مهـتاب چــو افتـاد میـانِ تـــن آب...
خــوابِ آرام شبـــش یکســره طـوفـانـی بـود...

پـدرم روضـه ی رضـوان بـه دو گـندم بفـروخـت*...
عـــشـق تـو مایـه ی یـک عـمـر پـریشــانـی بـود!...

 

غزل سهرابی



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:غزل سهرابی, | 14:47 | نويسنده : آریا |

 

برف و کلاغ،ریلِ قطار و مردی که مدتیست...
سویِ چراغ، فکرِ فرار و مردی که مدتیست...


کِز کرده در میان خاطره هایت نشسته است...
از شهر و زندگی،بدونِ تو انگار خسته است...


هرصبح و شب،کنارِ عکسِ تو هی پیر میشود...
دارد...نفس...نفس،به موی ِتو زنجیر میشود...


هرلحظه جایِ خالی ات به دلش سنگ میزند...
بغضی گران به جان وروح وتنش چنگ میزند...


یک مردِ بی هوس، که ازتو و دنیا بریده است...
خوابی به غیرِ چِشمِ مستِ تو حتی ندیده است...


سیگار و دودِ تُند و شعرِ فروغ و سِه تار و تو...
بیمار و ذهنِ کُند و فکرِ شلوغ و حِصار و تو...


یک قطره اشک، سنگِ سردِ مزار و سیاه و تو...
لَج کرده بی تو آسِمان که بِبار و نگاه و تو...

"یک کوله بار"،برف و قطار و مردی که مدتیست...
"سوت" و کلاغ ، مرگِ بهار و مردی که مدتیست...


غزل سهرابی

 



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:غزل سهرابی, | 14:33 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد